زیبا و زشت

نوشین میر
n_chemist2011@yahoo.com

زنی نسبتاً قد بلند و لاغر اندام وارد بانک شد . پوست صورتش آنقدر سفید و براق بود که چشم را خیرهمی کرد . نیمی از پیشانی بلند زن با موهای طلائی که از زیر روسری سرخابی رنگش بیرون ریخته بود پوشانده شده بود . چشمان میشی اش برق خاصی داشت و نگاه سریعش به اطراف نشان از اضطراب درونی اش می داد . رنگ صورتی رژ ژله ای که به لب هایش زده بود ناخودآگاه طعم توت فرنگی را به ذهن می آورد . اما با تمام زیبایی که داشت ، با اندکی دقت می توانستی کهنگی کفشهایش را از زیر واکس مشکی رنگ ببینی و نخ کش هایی که تلاش شده بود صاف شود هنوز روی تار و پود مانتوی او نمایان بود . در دستهایش یک شناسنامه ، سند وتعدادی کاغذ به چشم می خورد ودست چپش را ماهرانه طوری بالا گرفته بود که به راحتی می توانستی متوجه انگشت بی حلقه اش شوی . کمی آنطرف تر مردی حدود 40 ساله پشت یکی از کامپیوترهای بانک نشسته بود .مرد صورتی استخوانی با پوست سبزه داشت ، سیاهی دور چشمانش خستگی اش را نمایان می ساخت و نگاهش آنچنان بی روح بود که گویی سوی چشمانش در مانیتور گم شده بود. روبروی مرد روی سکو تابلوی کوچکی بود که روی آن نوشته شده بود : « وام» و صف طویلی از کنار تابلو تا نزدیک دیوار کشیده شده بود . زن به این خط طولانی نگاهی کرد و با بی تفاوتی انتهای صف ایستاد . در رفتارش هیچ عجله ای به چشم نمی خورد . ساعت نزدیک 11 بود .
مرد بانکدار مدارک هر کس را می گرفت و آن را در پوشه ای قرار می داد . فرم ها پر می شد ، اعداد وارد کامپیوتر می شد ، رسید ها مهر و امضاء می شد و مرد مثل یک ماشین برنامه ریزی شده همه این کارها را به سرعت انجام می داد . گاهی داد و بیدادی از آن جلو بلند می شد که : « من 6 ماهه که منتظرم ، پس کی می خواد نوبتم بشه ، مگه این بانک حساب کتاب نداره ؟... » یا گاهی پچ پچ هایی بود که در لابلای انبوه صداها گم می شد :« قربان من یک ضامن بیشتر نتونستم جور کنم ، اگه لطف کنید با همین یکی کار مارو راه بندازید ایشاا... بعد از وقت اداری از خجالتتون در میایم .....» و در برابر تمام این کنش ها چهره مرد ثابت بود ، تنها جملاتی را بیان می کرد و باز چشم به مانیتور می دوخت .ساعت نزدیک به 2 بود . از آن صف طولانی دو نفر بیشتر نمانده بود . زن از صف خارج شده بود و گوشه ای روی صندلی نشسته بود . کم کم آن دو نفر هم کارشان تمام شد و رفتند . بانک هنوز هم کاملاً خلوت نشده بود و همهمه ها ادامه داشت . زن ابتدا با دقت اطرافش را نگاه کرد و سپس از جا برخاست و به سوی مرد بانکدار رفت . لبخندی زیبا ناگهان چهره اش را گشاده کرد و شیطنتی که به چشمانش داد گویا او را چند سال جوانتر کرد . زن جلو رفت و به آرامی به مرد سلام داد . مرد که همچنان خشک و جدی بود نگاهی گذرا به زن کرد و گفت:« سلام بفرمائید .» زن دست چپش را که مدارک را در آن گرفته بود روی سکو گذاشت وبا نرمی و ظرافتی که به صدایش می داد شروع به صحبت کرد :« ببخشید آقا من نیاز به یه وام فوری دارم . راستش چند تا بانک دیگه هم رفتم اما متأسفانه باهام کنار نیومدن . آخه می دونید ...م م ... راستش آقا مشکل اصلی من اینه که ضامن ندارم و درواقع به همین خاطرم هست که هیچ بانکی مدارکمو قبول نکرده . یه مشکل بزرگ دیگه هم اینه که من خیلی خیلی فوری این پول رو می خوام ...» همینطور که زن صحبت می کرد مرد به دقت به لب های زن که به آرامی حرکت می کرد خیره شده بود و گاهی هم چشمانش را نگاه می کرد.زن ادامه داد :« یعنی راستش حداکثر تا 10 روز ..»مرد با تعجب گفت :«10 روز !؟» زن با ناراحتی جواب داد :«می دونم خیلی غیر معقولانه است اما باور کنید واقعاً مشکل دارم . » سپس کمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد :« ..مم..ممم آقا خودتون می دونید که تو این دوره زمونه به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد . من از همون موقعی که پامو توی بانک گذاشتم و چهره شما رو دیدم یه چیزی بهم گفت که شما بهم کمک می کنید .. مم .. حقیقتش من شوهرم خبر نداره که من دارم وام می گیرم ... مم... الآنم تا یک ماه رفته سفر ...»
مرد چشمش را از چهره زن برداشت و به مانیتور خیره شد و با جدیت گفت :«خانم همینطوری که نمیشه . به هر حال هر چیزی حساب کتابی داره . ضامن باید باشه . هر کاری مراحلی داره . الکی که نیست ،همینطوری هم که نمیشه دیگه !»زن گویی به سرعت منظور مرد را فهمید .کمی مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد . سپس در حالی که سرش را جلوتر می آورد با صدایی که آشکارا می لرزید به آرامی گفت:«خب بله . مطمئن باشید که هیچ کاری بی پاداش نمی مونه ! من کاملاً متوجه منظورتون هستم » ناگهان مرد نگاهش را از مانتیور برداشت و به زن خیره شد . لختی بعد برق گمشده نگاه مرد بازگشت و چهره بی تفاوتش را لبخندی پر کرد . سپس در حالیکه چشم از زن برنمی داشت مدارک را از دستش گرفت و گفت:« خب خودتون می دونید که مراحل اداری باید طی بشه و دست من نیست . بدون ضامن هم که نمیشه . اما خب منم دوست ندارم خانم باشخصیتی مثل شما دست خالی ازین بانک بیرون بره . من سعی میکنم خودم براتون ضامن جور کنم و هر چه سریعتر وام رو به دستتون برسونم . انشاا... به کمک هم این مسئله رو حل می کنیم ! شما نگران نباشید .»
کارها به سرعت انجام شد و قرارشد که زن سه روز بعد به بانک سر زده و بقیه مراحل بانکی طی شود .در آخرمرد در حالیکه به سرعت کاغذی را زیر یک رسید به زن می داد لبخندی زد و گفت :«منتظر هستم» زن کاغذ را برداشت و نگاه کرد : ....0912. لحظه ای مکث کرد و به آرامی گفت:« بله... خواهش میکنم . فعلاً با اجازه» و به سرعت از بانک خارج شد . روبروی بانک پارک کوچکی بود . به طرف پارک رفت و خود را روی یکی از نیمکت ها انداخت . به شدت نفس نفس می زد . دیگر از آن چهره شاد و نگاه شیطنت آمیز اثری نبود . اشک در چشمانش حلقه زده بود . به سرعت کیفش را برداشت و انگشتری را از آن بیرون کشید . نگاه عمیقی به آن کرد و به انگشت حلقه اش کرد. سپس در حالی که اشکهایش جاری شده بود خود را روی دستش خم کرد و انگشتر را بوسید . با دیدن رنگ صورتی رژ روی حلقه ، عصبانی شد و پشت دستش را محکم به لب هایش کشید . اشکهایش گویی تمامی نداشتند و مدام آنها را پاک می کرد .برای چند دقیقه دستهایش را روی پیشانیش گذاشت و بی حرکت ماند . گویی اندکی آرام گرفت . بلند شد ،به سمت کیوسک تلفن رفت و شماره ای را گرفت . مردی از آن طرف خط جواب داد . زن شروع به صحبت کرد :« خسته نباشید آقای رضایی ، صادق زاده هستم ... مزاحم شدم که بگم من تقریباً بیشتر پولتونو جور کردم .. بله بله ... نخیر هنوز پول به دستم نرسیده اما ظرف 10 روز آینده حتماً می رسه.. بله .. راستش می خواستم ازتون خواهش کنم که لطف کنید و فعلاً از شکایتتون صرف نظر کنید و اجازه بدید شوهرم آزاد بشه . من قول صددرصد می دم بقیه پول رو هم تا آخر ماه به دستتون برسونم .. بله ، متوجه هستم که هنوز ما به شما پولی ندادیم... اما تا 10 روز دیگه پول دست شماست ...»حدود 10 دقیقه مکالمه زن ادامه داشت اما مرد آن سوی خط به این آسانی راضی نمی شد . زن آنقدر پافشاری کرد که گویی سرانجام اندکی نرم شد . در آخر زن گفت :« یک دنیا ممنون . پس وقتی من این پول رو به شما دادم لطف می کنید و رضایت می دین ؟... خیلی متشکرم .. خداحافظ.»زن گوشی را گذاشت و نفس راحتی کشید . نگاهش به پیاده رو افتاد . چند دختر بچه دبستانی در حالیکه شعر می خواندند از کنارش رد شدند . با دیدن آنها ناگهان انگار چیزمهمی به خاطرش آمد . به ساعتش نگاه کرد و سپس به سرعت به طرف خیابان رفت . اولین تاکسی را گرفت : « مستقیم روبروی دبستان کوثر »...زن سوار تاکسی شد و در حالیکه تاکسی دور می شد کاغذ کوچک مچاله شده ای از پنجره اش به بیرون پرتاب شد .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32873< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي